داستان های جذاب و خواندنی

داستان های جذاب و خواندنی
قالب وبلاگ
نويسندگان
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان های جذاب و خواندنی و آدرس mahdi128.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





من ... و ١٧ سالمه! من ادمى بودم كه به هيچكس تا همين 

 

 

شش ماه پيش دل نبستم! 

 

 

به طور اتفاقى يكى از اشناهاى دوستمو كه اسمش امير بودو 

 

 

ميشناختم! بعضى وقتا ميديدمش اما اصلا ازش خوشم 

 

 

نميومد! تا اينكه بعد چندوقت توى نت پيداش كردم! و كاش 

 

 

هيچوقت جوابشو توى چت نميدادم! كم كم خيلى باهم جور 

 

 

شديم! اوايل مثل دادشم بود حتى داداش صداش ميكردم! اما 

 

 

بعد گفت كه دوست نداره منم ديگه بهش نگفتم! اونقد باهم 

 

 

راحت بوديم كه همه چيزو به من ميگفت و منم در همه 

 

 

صورت باهاش بودم! تا اينكه يه روز گفت دوست دختر 

 

 

گرفتم بالاخره(يه مدت بود با كسى نبود) ! من اول خيلى 

 

 

عادى گفتم ااا چه خوب اما بعد... بعد چند وقت احساس 

 

كردم 

 

نه نميتونم با اين احساس كه نميدونم چيه كنار بيام! 

 

 

يه روز رفتيم بيرونو به طور كاملا ناگهانى بوسش كردم و 

 

 

اونم همراهى كرد! بعد از اون روز من ديگه مثل قبل نبودم!! 

 

 

با خيليا بودم اما اون احساس....

 
رفته رفته از بودنش خوشحال و از نبودنش دنيا رو سرم 
 
 
خراب ميشد! وقتى با كسى ميديدمش ديوونه ميشدم اما خب 
 
 
من خيلى خود دارم!
 
 
خلاصه بعد چند وقت نميدونم كى بهش گفت كه من دوسش 
 
 
دارم! اول انكار كردم اما وقتى ديدم كه كى اين حرفو زده 
 
 
ميخواستم بميرم! صميمى ترين دوستم! با اينكه حس منو ب 
 
 
اون ميدونست باهاش دوست شد! و همه چيو به امير گفت!
 
 
اون لحظه تنها كارى كه كردم فقط دويدم! نميدونستم كجا 
 
 
دارم ميرم! فقط ميدويدم! يه دفعه خوردم به يه ماشينو ديگه 
 
 
هيچى نفهميدم!
 
 
وقتى بيدار شدم همه جا سفيد بود! فكر كردم مردم اما صداى 
 
 
مامانمو كه شنيدم فهميدم نه نمردم! فهميدم امير دنبالم كرده و 
 
 
وقتى ماشين زده بهم اون اوردم بيمارستان!يه ماه و نيم تو 
 
 
كما 
 
بودم! خود امير بيرون نشسته بود! من به هواى سر درد 
 
 
دكترو خواستم! وقتى اومد بهش گفتم كه به همه بگه من 
 
 
حافظمو از دست دادم! هه مثل فيلما! اما واقعيت بود! قيافه 
 
 
اميرم داغون شد وقتى دكتر بهش گفت!به مامانم يه چشمك 
 
 
زدم كه يعنى من خوبم! چون از همون اول از همه چى خبر
 
 
داشت! بعد رفت بيرونو امير بعد چند ديقه با قيافه تركيده 
 
 
اومد تو! من اونقدر سرد نگاهش كردم كه گريش گرفت! يه 
 
 
دفه نشست رو زمينو فقط زار ميزد! من با اينكه تو قلبم 
 
 
آشوب بود اما كارى نتونستم بكنم! خدايا چى ميشنيدم!سارا 
 
همون شبى كه من تصادف كردم خودشو از پنجره پرت 
 
 
كرده 
 
پائينو درجا مرده! امير ميگفت كه هميشه دوستم داشته اما 
 
 
نگفته! پرستارا اومدن ببرنش! نميتونستم چيزى بگم چون من 
 
 
اونو نميشناختم! كاش ميگفتم امير وايسا من فراموشى نگرفتم 
 
 
 
اما ... آخرين نگاه اميرم، عشقم، زندگيمو ديدم! اما 
 
 
نميدونستم 
 
 
كه يه رب بعد امير من بخاطره سكته قلبى براى هميشه از 
 
 
پيشم ميره!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 20 فروردين 1393برچسب:, ] [ 17:9 ] [ مهدی رضایی ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

یاد بگیر ، قدر هر چیزی را که داری بدانی، قبل از آنکه روزگار به تو یادآوری کند که: می بایست قدر چیزی را که داشتی، میدانستی ...
آبان 1394 تير 1394 خرداد 1394 ارديبهشت 1394 فروردين 1394 بهمن 1393 دی 1393 آذر 1393 آبان 1393 مهر 1393 شهريور 1393 مرداد 1393 تير 1393 خرداد 1393 ارديبهشت 1393 فروردين 1393 اسفند 1392 بهمن 1392 دی 1392 آذر 1392 آبان 1392 مهر 1392 شهريور 1392 مرداد 1392 تير 1392 خرداد 1392 ارديبهشت 1392
امکانات وب